دنیا بزن در رویی نیست!(ماجرای واقعی)

می‌گفت یه شب مسافر یه آریای قدیمی شدم می‌خواستم از تهران بیام ساوه ساعت ۲ شب بود….
 مسافر بهش نخورد یعنی فقط من بودم و راننده…
 وسط‌های مسیر بهم گفت خوابم گرفته رانندگی بلدی….
نشستم پشت فرمان و راننده رفت صندلی عقب و خوابید میونه راه یه خورده چشمم گرم شد هوای بارونی غم‌آلود هم وسعت دیدم رو کم کرده بود!
جاده دو طرفه بود انگار به ناآگاه از روی خط وسط رفته بودم اون طرف….
 همین باعث شد نیسانی که از روبرو میومد نتونه خودش رو کنترل کنه و از جاده خارج شد!
یه ترمزی زدم نگاه کردم دیدم راننده خوابه نیسان هم تب کرده بود کسی هم تو جاده نبود تو دلم گفتم ولش کن آروم گذاشتم دنده و حرکت کردم خلاصه رسیدیم ساوه کرایه دادم و خداحافظی کردم و رفتم….
۵ سال از این داستان گذشت کلاً اون شب رو فراموش کرده بودم شغلم هم عوض شده بود یه سمند خریده بودم و کارم شده بود جاده و مسافرکشی یه شب ز اراک برمی‌گشتم به سمت تهران بهمن ماه بود هوا سرد و جاده یخ زده بود!
مسافر بهم نخورد ساعت ۲ بامداد بود و بی‌حوصله داشتم برمی‌گشتم.
 یه ماشین از روبرو اومد نتونستم ماشینم رو کنترل کنم از جاده خارج شدم و ماشینم چپ شد و برعکس افتادم توی گودی که از تو جاده دیده نمی‌شد!
به هوش بودم فقط بین صندلی گیر افتاده و نمی‌تونستم تکون بخورم ری ماشین از جاش کنده شد و دقیقاً بالای سرم قرار گرفته بود اسید داخلش قطره قطره می‌ریخت روی بدنم با هر قطره کلی داد می‌زدم و زجر می‌کشیدم….
ناخواسته ذهنم رفت ۵ سال پیش و نیسان و چپ شدن و در رفتن من یلی ترسیده بودم و هی خدا رو قسم می‌دادم غلط کردم خدایا ببخشید خامی کردم هر قطره اسید که می‌چکید انگار بهم می‌گفت می‌دونی اون شب به اون بنده خدا چی گذشت!
تا دم دمای صبح زخم بدنم عمیق‌تر شده بود یقین کردم دیگه کارم تمومه تا یه دفعه یه چوپانی به دادم رسید.
این داستان واقعیه خواستم بگم دنیا حساب و کتاب داره مواظب رفتارمون باشیم!
 دنیا بزن در رویی نیست!

دیدگاهتان را بنویسید