از اول هم دوستم نداشت(داستان واقعی)

هنوز گوشه چشماش ذق ذق می زد!
 انگار یادآوریش هم اذیتش می کرد می گفت هرچه تلاش کردم بمونه نشد!
بعد از ۱۵ سال زندگی و دو تا بچه و کلی تلاش برای ساخت زندگی خوب؛ به ناز و نعمت که رسیدیم، یواش یواش رفتارهاش تغییر کرد!
همسرش رو می‌گفت، خودش پسر خوب و متشخصی هست.
 سر به زیر و خداشناس، اهل هیچ خطایی نبوده و نیست. فقط زندگیشون یه مشکل داشت!
اینکه همسرش دوستش نداشت.
 از روز اول هم نداشت بهش هم گفته بود که به خاطر خلاصی از دست خانواده ازدواج کردم الانم پشیمونم!
محمد داستان ما هم به خودش گفته بود من که دوستش دارم، عیبی نداره تمام تلاشم رو می‌کنم شاید با اومدن بچه نظرش عوض شد یه بچه شد دو تا بچه….
خونه اجاره‌ای شد یه آپارتمان خوب تو بالاشهر،
پرایدم شد پرادو…
 گونه گذاری…
 عمل بینی …
سفر خارج و هرچه فکر کنی در حد اعلا بود.
 اما دل سرد خانم گرم نشد!
آخرش با مقدار طلایی که داشت و خونه‌ای که به نامش بود و مهریه، حدود شش هفت میلیارد…
 من و بچه‌ها رو گذاشت و رفت …
گفتم چرا گفت دوست ندارم!
این داستان واقعی است در جریان زندگیشون هستم.
مشکل اصلی این محمد آقای داستان ما نداشتن عزت نفس هست.
 می‌گفت همیشه تلاش می‌کردم نگهش دارم التماس می‌کردم…
نداشتن عزت نفس آدم‌ها را زشت می کنه نچسب می خوانه کسی که خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه توقع داشته باشه کسی دوستش داشته باشه.
با التماس نمیشه کسیو نگه داشت.
خیلی از آدم‌ها را می بینیم که میگن من از اولش همین طوری بودم اما به این فکر نمی کنند که می تونن تغییر کنند عزت نفس و اعتماد به نفس رو میشه به دست آورد…
اما چقدر بهتر میشه که از کودکی روی فرزندانمون کار کنیم آموزش ببینیم که چطور با اون ها رفتار کنیم تا عزت نفس و اعتماد به نفس بالایی داشته باشند.
اگر آینده فرزندانتون براتون مهمه همین حالا اقدام کنید.

دیدگاهتان را بنویسید