خاطرات و تاثیرات روانشناختی دوران کودکی

کارتابستانه

خاطرات و تاثیرات روانشناختی دوران کودکی
راهی جز گریه برام نموند!
تابستونا می‌رفتم شهرستان خونه مادربزرگم
گاهی همراه پدربزرگم می‌رفتم بازار و کنار دستش فروشندگی می‌کردم….
این داستان مربوط به ۳۲ سال پیشه ۱۰ ساله بودم چند روزی که باهاش رفتم بازار پدربزرگم تصمیم گرفت برام حقوق مشخص کنه تا مثلاً ترغیب بشم و هر روز برم کمکش!
بهم گفت هر روز ظهر که کارمون تموم شد با هم میریم مغازه سید کاظم دو تا بستنی می‌خوریم…
اینم مزد زحمتی که می‌کشی.
مزد مسخره‌ای بود ولی خوب من عاشق فروشندگی بودم الکی گفتم خوبه و کل ذوق نشون دادم!
دو سه روز گذشت دیگه فکر می‌کردم برا همین کار ساخته شدم گاهی تا صاحب دو حجره شدن و کلی برو و بیا داشتم و ازدواج و حاجی بزرگ بازار شدن و…. پیش می‌رفتم.
 کلاً به تخیل و بلند پروازی علاقه داشتم!
پدربزرگم هر روز یه اسکناس ۱۰ تومنی خشک از تو دخل جدا می‌کرد و کیفش این بود که ظهر با اونا بریم بستنی بخوریم گاهی هم که ۱۰ تومنی خشک پیدا نمی‌شد انگار حالش گرفته می‌شد!
دو سه روز گذشت و از ۱۰ تومنی خشک خبری نبود.

سوءتفاهم و تاثیرات منفی در روابط خانوادگی

 یه روز که پدربزرگم رفت مغازه بغل و برگرده یه مشتری اومد خرید اتفاقا سه تا ۱۰ تومنی خشک و نو داد، منم ذوق زده گرفتم و تا نزده برای خرید بستنی در سه روز….
به جای انداختن توی دخل داشتم خیلی مرتب می‌گذاشتم تو جیب پیراهنم.
 همون لحظه پدربزرگم رسید، گفت چه کار می‌کنی من یه دفعه هنگ کردم….
جیب‌های دیگه ات رو ببینم!
 پولای خودم بود، ۱۰ تومن و ۲۰ تومن و…
صورت پدربزرگم تا بناگوش سرخ شد همزمان که داشت پولارو می‌ریخت تو دخل بهم گفت آدم پول می‌خواد میگه از دخل خودش که دزدی نمی‌کنه، گفتم نه اون پولا….
 گفت: ساکت امروز از بستنی خبری نیست!
من فقط تونستم گریه کنم بلند بلند،
زیر لب گفت معلوم نیست باباش چه لقمه‌ای بهش داده، خیلی عصبانی بود. تو مسیر برگشت بهم گفت دیگه لازم نیست بیای بازار! به مادربزرگم هم گفت بین دخترت چه بچه‌ای بزرگ کرده….
مادربزرگم تو صورت خودش می‌زد چه کار کردی وهاب! و من باز فقط گریه می‌کردم.
اون روز گذشت ۳۲ سال گذشته هر دو به رحمت خدا رفتند، ولی من سال‌ها با حسرت ای کاش می‌گذاشتند از خودم دفاع کنم زندگی کردم.!

دیدگاهتان را بنویسید