هیچ وقت فراموشم نمیشود!
۲۲ سال پیش یه صبح سرد قرار بود وارد پادگان شوم سرباز بودم دیدم درب پادگان که اول شهر بود کلی شلوغ بود!
امیدوارم هیچ وقت دیگه شاهد چنین قضیهای نباشم شما هم به هیچ وجه در این مراسمها شرکت نکنید قرار بود یه نفر رو اعدام کنند…
یه جوون بیست و چند ساله که کلکسیون شرارت بود! هر خطایی هم به ذهنتون برسه انجام داده بود،
قتل…
خیانت…
تجاوز و….
هرچه فکرش رو بکنید!
خوب باید حکم اجرا میشد و ما هم منتظر بودیم.
خانواده مقتول و خانواده قاتل هر دو بودند.
مادر و خواهر قاتل مثل ابر بهاری گریه میکردند….
باورم نمیشد یه روز برای یه جوونی به این بیرحمی گریه کنم!
نگاه کردم دیدم جماعتی اشکشون جاریست…
همه انگار از صدای گریه مادر و نالههایش منقلب شده بودند.
حکم بالاخره اجرا شد.
کاری به اون جوون و اشتباهش ندارم.
اما این سوال به ذهنم موند چه جوری میشه یه بچه اینجوری باعث اذیت مادرش بشه!
آیا دنیا ارزش یه لحظه استرس و اشک و زجر دادن مادر رو داره من هیچ وقت اون زجه و ناله مادر رو فراموش نمیکنم به خاطر مادرها هم که شده خوب باشید!
دیدگاهتان را بنویسید