زن دوم شدم…(داستان واقعی)

زن دوم شدم اما راضیم!
همون اول با دهان پر و قرص بهم گفت زن دوم رسول شدم دلیلش هم برای خودم موجه است!
 اصلا سوالش این نبود که کار درستی کردم یا نه!
 ‌گفت من راضی بودم اونم راضی بقیه‌اش مهم نیست…
 گریه می‌کرد که با همه چیزش ساختم…
 خیلی کوتاه اومدم تو زندگی حتی با نداری و تنهایی هم ساختم با زنش خیلی مشکل داشته….
 یعنی زنش اصلاً درکش نمی‌کرده….
خیلی بد اخلاق بوده…
 تازه کلی هم باعث ضررش شده بودو…
بهش گفتم خوب مشکلت الان چیه؟!
 مگه همدیگه رو دوست ندارید؟
 پس الان باید زندگی خوبی با هم داشته باشید!
 الان سوالت از من چیه؟!
 با گریه گفت؛
 اما الان بهم خیانت کرده، بعد از اینکه از رنگ و رو افتادم و جوانیم رو به پاش گذاشتم تازه رفته سراغ یکی از من جوان‌تر و…‌
 آره می‌دونم…
 من گول خوردم…
 اشتباه کردم….
 اما در عجبم اون دختر چطور حاضر شده بشه زن سوم!
 چطور تونسته به رسول اعتماد کنه!
بهش گفتم همون حرف‌هایی رو که به تو گفت به اونم میگه!
 اما این بار غلیظ‌تر…
 من بدبختم…
 کم شانسم….
 هر دو تا زنم دوستم ندارند….
 هر دو اذیتم می‌کنند….
 هر دو بهم ضرر زدند….
 هر دو درکم نمی‌کنند…
 هر دو بد اخلاقند و….
بعد هم مادربزرگم یه ضرب المثل داشت می‌گفت:« ننه دنیا دکاًدکا ست، یعنی از هر دستی بدی از همون دست پس می‌گیری…» کسی که به زن و بچه‌اش رحم نکرد مسلم بدون به تو هم رحم نمی‌کنه،
 باید اون روز به فکر می‌بودی که داشتی رو دل زن و بچه‌اش پا می‌گذاشتی!

دیدگاهتان را بنویسید