عشق
دختری دستش بریده بود نیاز به بخیه زدن داشت به همراه همسرش اومده بود درمانگاه، هنگام بخیه زدن شوهرش نشست و سر همسرش رو گذاشت روی پاهاش و هی قربان صدقه همسرش می رفت و آرومش می کرد.
وقتی رفتند هر کی یه چیزی می گفت،
یکی گفت زن ذلیل …
یکی گفت لوس….
یکی چندشش شده بود….
یکی حالش به هم خورده بود…
یک دفعه ذهنم رفت به خاطره دور روی همون تخت…
زنی که سرش شکسته بود و هرچه گفتیم چطور شکسته فقط گریه می کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن!
زن اونقدر از بخیه زدن ترسیده بود که گاهی دست همسرش رو طلب می کرد و مرد باز هم دستانش رو دریغ می کرد.
کنارش نشستم و دستانش رو نوازش کردم و آروم در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیش از اوست!
اما وقتی آنها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد….
کسی حالش به هم نخورد….
همه چیز عادی به نظر می رسید….
و من به نظرم رسید که ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن آن!
زندگی کردن نیاز به آموزش داره، ما باید یاد بگیریم چه طور و چگونه با اطرافیان خودمون و همسرمون در ارتباط باشیم.
چه کار کنیم تا همسری وفادار داشته باشیم.
همین الان اقدام کنید.
دیدگاهتان را بنویسید