یه چیزایی رو دیر متوجه شدم!
یه چیزایی رو دیر متوجه شدم!
اعتراف می کنم یه چیزایی رو هیچ وقت از قبل نمی دونستم که این آخرین باره که می بینم یا می تونم داشته باشم.
باور کنید گه می دونستم این آخرین دیداری است که اتفاقی تو مترو پسر عمهام را می بینم حتماً لش می کردم و کلی باهاش خوش و بش می کردم.
اگر اون سال های بچگی می دونستم این آخرین ناهاری است که خونه مادربزرگ هستم، هیچ وقت انقدر عجله برای رفتن نمیکردم،حداقل یک ساعتی می نشستم و نگاهش می کردم.
اگر چند ماه پیش می دونستم این آخرین مکالمه تلفنی من و پسر دایی هست حتماً یشتر گرمتر و مهربانتر صحبت می کردم آخه هیچ وقت دیگه صداش رو نشنیدم….
بچه که بودم خیلی تو کوچه با دوستام بازی می کردم اگه می دونستم اون روز آخرین باریه که قراره دوستام رو ببینم باور کنید یه دل سیر با هم بازی می کردیم و یه جور دیگه خداحافظی می کردیم.
هیچ وقت نمی دونستم این آخرین روزیه که میرم دانشگاه و بعد از اون دیگه همکلاسیها رو نمی بینم، باورم نمیشد این آخرین سفریه که امین رو می بینم یا اون آخرین شوخیه که با رضا کردم.
بله اگه هم می دونستم باعث نمیشد یا حتی نمی تونستم مرگ اونا رو حتی یک ساعت عقب بندازم اما حتماً قدرشون رو یشتر می دونستم بیشتر توجه می کردم بیشتر نگاهشون می کردم و بیشتر….
کی باورم میشد این آخرین برفیه که با آقا ماشاالله دارم می بینم، می گفت انشاالله سال دیگه برف بهتری می زنه ۲۰ سال گذشت، نه اون مرد مهربون دیگه هست نه برف اونجوری دیگه اومده.
همه این اتفاقات تجربه من بوده و مسلماً برای شما هم شبیهش اتفاق افتاده. خواستم بگم ما نمی دونیم کی و کجا قراره این آخرین دیدار این آخرین گفتگو اتفاق بیفته برای همین قدر تمام افراد و همه کسایی که دور و برت هستند رو بدون. حتی این بقالی که میری ازش خرید می کنی وقتی یه روز بهت بگن دیشب مرده میگی آخه چه آدم خوبی بود.
دیدگاهتان را بنویسید