گاهی اصرار والدین برای بهترین بودن فاجعه آفرین می شود.(ماجرای واقعی)

جاده بی سرانجام حسادت

به بچه فشار نیارید، اصرار نکنید، تو باید بهترین باشی، فاجعه به بار میاره!
مادرش می گفت رضا تو امتحان ورودی مدرسه تیزهوشان قبول نشد اما دوستش آرش قبول شد، من فقط یه جمله بهش گفتم خاک بر سر بی لیاقتت کنند، چقدر بهت گفتم بشین درس بخون بعدش، هم من گریه کردم هم رضا.
 اون روز گذشت دو سه روز بعد یه آقایی
زنگ زد و گفت خانم کریمی، گفتم بله گفت شما مادر رضا هستید،گفتم بله چی شده گفت یه آدرسی بهتون میدم خودتون و همسرتون بیاید.
آدرس یه کلانتری رو داد، هاج و واج گفتم چی شده،گفت حالا بیاید بهتون میگم. سریع پدرش رو خبر کردم و رفتیم…
کاش مرده بودم و هیچ وقت پام به اونجا باز نمی‌شد…
رضا پسر ۱۳ ساله من موقع برگشت از کلاس زبان یک دفعه به حالت جنون آمیزی آرش رو هول میده جلوی ماشین و بعدش پا به فرار می گذاره، یه آقایی گرفته بودش و….
رضا وقتی گیر می افته خیلی اصرار داشته حالش بده و یه قرص تو جیبش داره که باید بخوره. خدا خیرش بده اون آقا اجازه نداده بود. من نفهمیدم رضا کی قرص برنج خریده بود،نفهمیدم کی تصمیم به اون کار وحشتناک گرفته بود….

از این داستان واقعی چه نتیجه ای می‌خوام بگیرم، باهوشی آرش زمانی شد بلای جونش که مادر رضا مدام فرزندش رو سرکوفت می داد و تخم خشم و نفرت را در دل بچه نوجوانش کاشته بود. رضا اونقدر تحقیر شده بود….
به واسطه مقایسه های گاه و بیگاه مادر به حدی از آرش خشم داشت که تصمیم گرفته بود اول از آرش انتقام بگیره،بعد از شر خودش خلاص بشه،بیچاره رضا و آینده مبهمی که در انتظارش بود.
 بیچاره آرش که پاش نرسیده به مدرسه تیزهوشان خاک سرد نصیبش شد.
بیچاره دو خانواده داغدار، دو مادر و پدر و خواهر و برادرهایی که هنوز باورشون نمیشه آرش رفته و رضا گرفتار یه آینده نامعلوم شده…
لطفاً تا جایی که می تونید به والدین بگید مقایسه نکنید، سرکوفت نزنید.
آرزوهای خودتون رو به وسیله بچه‌ها برآورده نکنید. مراقب باشید و بهشون اصلاً فشار نیارید.

دیدگاهتان را بنویسید