نگید خدایا چرا من؟ تلاش کنید بهترین کاری که می تونید رو انجام بدید.

می خوام یه داستان کاملاً واقعی رو براتون بگم.

سال ۶۹ در زلزله رودبار یه دختر خانم ۴ ساله توی شب کل خانواده یا بهتره بگم کل طایفه رو از دست داد.

ولی به طور معجزه آسایی خودش زنده موند، مثل خیلی از بچه های دیگه راهی پرورشگاه شد.

میگه یک سال نگذشته بود که بخت با من یار شد،  یک زوج کارخانه دار من رو به فرزندی قبول کردند؛ باورم نمی شد،

شما نمی دونید چقدر دوران خوبی بود چقدر حس خوبی داشت، پدر و مادر داشتن!

دقیقاً ۱۲ سال بعد پدر و مادر جدید و کل خانواده جدیدم رو دوباره تو زلزله از دست دادم.

آخه محل زندگی و کارشون بم بود و من باز به طور معجزه آسایی زنده موندم. ۱۷ ساله بودم و هیچکس رو زیر این گنبد کبود نداشتم، پیش خودم فکر می کردم دیگه بدبخت تر از من وجود نداره!

چند وقتی به افسردگی گذشت. ولی تصمیم گرفتم دیگه باقی مونده رو خراب نکنم، به خودم گفتم من محکم تر از روزگار هستم. این داستان واقعیه.

خواستم بگم، در مقابل اتفاقات نگید چرا من! وای خدا چرا من! واقعاً من دیگه ظرفیت ندارم و از این حرف ها…

دیدگاهتان را بنویسید